مرحوم شیخ صدوق در کتاب امالى به سند خود از امام صادق(ع)روایت کرده که آن حضرت فرمود:
حسن بن على(ع)عابدترین مردم زمان خود و زاهدترین آنها و برترین آنها بود، و چنان بود که وقتى حجبه جاى مىآورد، پیاده به حج مىرفت و گاهى نیز پاى برهنه راه مىرفت. (1)
و چنان بود که وقتى یاد مرگ مىکرد مىگریست، و چون یاد قبر مىکرد مىگریست، و چون از قیامت و بعث و نشور یاد مىکرد مىگریست، و چون متذکر عبور و گذشت از صراط-در قیامت-مىشد مىگریست.
و هر گاه به یاد توقف در پیشگاه خداى تعالى در محشر مىافتاد، فریادى مىزد و روى زمین مىافتاد...
و چون به نماز مىایستاد بندهاى بدنش مىلرزید، و چون نام بهشت و جهنم نزد او برده مىشد مضطرب و نگران مىشد و از خداى تعالى رسیدن به بهشت و دورى از جهنم را درخواست مىکرد...و هر گاه در وقتخواندن قرآن به جمله«یا ایها الذین آمنوا»مىرسید مىگفت: «لبیک اللهم لبیک»...
و پیوسته در هر حالى که کسى آن حضرت را مىدید به ذکر خدا مشغول بود، و از همه مردم راستگوتر، و در نطق و بیان از همه کس فصیحتر بود... (2)
و مرحوم ابن شهرآشوب در کتاب مناقب از کتاب محمد بن اسحاق روایت کرده که گوید:
«ما بلغ احد من الشرف بعد رسول الله(ص)ما بلغ الحسن»(احدى پس از رسول خدا(ص)در شرافت مقام به حسن بن على(ع)نرسید.)
و سپس مىگوید: رسم چنان بود که براى آن حضرت بر در خانهاش فرش مىگستراندند، و چون امام(ع)مىآمد و روى آن فرش مىنشست، راه بسته مىشد و بند مىآمد، زیرا کسى از آنجا نمىگذشت جز آنکه به خاطر جلالت مقام آن حضرت مىایستاد و جلو نمىرفت، و هنگامى که امام(ع)از ماجرا مطلع مىشد برمىخاست و داخل خانه مىشد و مردم هم مىرفتند و راه باز مىشد...
و دنبال این حدیث، راوى گوید:
«و لقد رایته فى طریق مکة ماشیا فما من خلق الله احد رآه الا نزل و مشى حتى رایتسعد بن ابى وقاص یمشى» (3)
(من آن حضرت را در راه مکه پیاده مشاهده کردم و هیچ یک از خلق خدا نبود که او را مشاهده کند جز آنکه پیاده مىشد و پیاده مىرفت تا آنجا که سعد بن ابى وقاص را دیدم(به احترام آن حضرت)پیاده مىرفت.)و از روضة الواعظین فتال نیشابورى روایت کرده که گوید:
«ان الحسن بن على کان اذا توضا ارتعدت مفاصله و اصفر لونه، فقیل له فى ذلک فقال: حق على کل من وقف بین یدى رب العرش ان یصفر لونه و ترتعد مفاصله، و کان علیه السلام اذا بلغ باب المسجد رفع راسه و یقول: الهى ضیفک ببابک یا محسن قد اتاک المسىء فتجاوز عن قبیح ما عندى بجمیل ما عندک یا کریم...»
(حسن بن على(ع)چنان بود که چون وضو مىگرفتبندهاى استخوانش به هم مىخورد و رنگش زرد مىگشت، و چون سببش را پرسیدند فرمود: هر کس که در پیشگاه پروردگار بزرگ مىایستد باید این گونه باشد که بندهایش به هم بخورد و رنگش زرد شود.و چون بر در مسجد مىرسید، سرش را بلند کرده و مىگفت:
خدایا میهمانتبر در خانه توست، اى نیکوکار!بدکار به درب خانهات آمده، پس از زشتیهایى که نزد من استبه خوبىهایى که نزد تو است درگذر، اى بزرگوار!)
و از کتاب فائق زمخشرى روایت کرده که گوید: رسم امام حسن(ع)چنان بود که چون از نماز صبح فارغ مىشد با کسى سخن نمىگفت تا آفتاب طلوع کند...
و آن حضرت بیست و پنجبار پیاده حجبه جاى آورد...
و اموال خود را دو بار با خدا تقسیم کرد...(یعنى نصف آن را در راه خدا به فقرا داد...) (4) و از حلیة الاولیاء ابى نعیم نقل کرده که به سندش
از امام باقر(ع)روایت نموده که فرمود:
<**ادامه مطلب...**>
«قال الحسن: انى لاستحیى من ربى ان القاه و لم امش الى بیته فمشى عشرین مرة من المدینة على رجلیه.و فى کتابه بالاسناد عن شهاب بن عامر: ان الحسن بن على(ع) قاسم الله تعالى ماله مرتین حتى تصدق بفرد نعله، .و فى کتابه بالاسناد عن ابى نجیح ان الحسن بن على(ع)حج ماشیا و قسم ماله نصفین.و فى کتابه بالاسناد عن على بن جذعان قال: خرج الحسن بن على من ماله مرتین و قاسم الله ماله ثلاث مرات حتى ان کان لیعطى نعلا و یمسک نعلا و یعطى خفا و یمسک خفا.
و روى عبد الله بن عمر عن ابن عباس قال: لما اصیب معاویة قال: ما آسى على شىء الا على ان احج ماشیا، و لقد حج الحسن بن على خمسا و عشرین حجة ماشیا و ان النجایب لتقاد معه و قد قاسم الله ماله مرتین حتى ان کان لیعطى النعل و یمسک النعل و یعطى الخف و یمسک الخف».
(من از خدا شرم دارم که دیدارش کنم و پیاده به خانهاش نرفته باشم.و به همین خاطر بیستبار پیاده از مدینه به حج رفت.
و به سند خود از شهاب بن عامر روایت کرده که حسن بن على(ع)دو بار همه مالش را با خدا تقسیم کرده و دو نصف کرد، حتى نعلین خود را...
و به سند خود از على بن جذعان روایت کرده که گوید: حسن بن على(ع)دو بار همه مال خود را در راه خدا داد و سه بار هم تقسیم کرد، نصف براى خود و نصف را در راه خدا داد. ..)
ابن شهرآشوب در مناقب و ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه و دیگران به سند خود روایت کردهاند که امام حسن بن على(ع)بر جمعى ازفقرا (5) عبور کرد که روى زمین نشسته و تکههاى نانى در پیش روى خود گذارده و مىخوردند، و چون آن حضرت را دیدند تعارف کرده گفتند:
هلم یابن بنت رسول الله الى الغداء»!
(اى پسر دختر رسول خدا بفرما!به صبحانه!)
امام(ع)پیاده شد و این آیه را خواند:
ان الله لا یحب المستکبرین»(براستى که خدا مستکبران را دوست نمىدارد!)
و سپس شروع کرد به خوردن غذاى آنان و چون سیر شدند امام(ع)آنها را به مهمانى خود دعوت کرد و از آنها پذیرایى و اطعام کرده و جامه نیز بر تن آنها پوشانید، و چون فراغتیافت فرمود:
«الفضل لهم (6) لانهم لم یجدوا غیر ما اطعمونى، و نحن نجد اکثر منه» (7)
(با همه اینها فضیلت و برترى از آنهاست، زیرا آنها بغیر از آنچه ما را بدان پذیرایى و اطعام کردند چیز دیگرى نداشتند، ولى ما بیش از آنچه دادیم باز هم داریم!)
ملا محمد باقر مجلسى(ره)در بحار الانوار از برخى کتابهاى مناقب معتبره به سندش از مردى به نام نجیح روایت کرده که گوید:
حسن بن على(ع)را دیدم که غذا مىخورد و سگى نیز در پیش روى او بود که آن حضرت هر لقمهاى که مىخورد لقمه دیگرى همانند آن را به آن سگ مىداد.
من که آن منظره را دیدم به آن حضرت عرض کردم: اجازه مىدهىمن این سگ را با سنگ بزنم و از سر سفره شما دور کنم؟در جواب من فرمود:
«دعه انى لاستحیى من الله عز و جل ان یکون ذو روح ینظر فى وجهى و انا آکل ثم لا اطعمه»!
(او را بحال خود واگذار که من از خداى عز و جل شرم دارم که حیوان روح دارى در روى من نگاه کند و من چیزى بخورم و به او نخورانم!) (8)
سیوطى در کتاب تاریخ الخلفاء روایت کرده که هنگامى امام حسن(ع)در مکان نشسته بود و چون خواست از آنجا برود فقیرى وارد شد، امام(ع)به آن مرد فقیر خوشآمد گفته و با او ملاطفت کرد و سپس به او فرمود:
«انک جلست على حین قیام منا افتاذن بالانصراف»؟
اى مرد تو وقتى نشستى که ما براى رفتن برخاستیم، آیا اجازه رفتن به من مىدهى؟)
مرد فقیر عرض کرد:
«نعم یابن رسول الله»(آرى اى پسر رسول خدا) (9)
از کتاب سیر اعلام النبلاء ذهبى-یکى از دانشمندان اهل سنت-از ام موسى روایتشده که گفته: رسم امام حسن بن على(ع)آن بود که چون به بستر خواب مىرفت، سوره کهف را مىخواند و مىخوابید. (10) و زمخشرى در کتاب ربیع الابرار روایت کرده که حسن بن على چنان بود که چون از وضوى نماز فارغ مىشد رنگش تغییر مىکرد و مىفرمود:
«حق على من اراد ان یدخل على ذى العرش ان یتغیر لونه» (11)
شیخ صدوق(ره)در کتاب امالى به سندش از امام رضا(ع)روایت کرده که فرمود: چون هنگام وفات امام حسن(ع)رسید، گریست!
به آن حضرت عرض شد: چگونه مىگریى با اینکه مقام شما نسبتبه رسول خدا(ص)آنگونه است؟و رسول خدا(ص)درباره شما آن سخنان را فرمود؟ (12) و بیست مرتبه پیاده حجبه جاى آوردهاى؟و سه بار مال خود را با خدا تقسیم کردهاى؟
امام(ع)در پاسخ فرمود:
«انما ابکى لخصلتین: لهول المطلع و فراق الاحبة» (13)
(من به دو جهت مىگریم یکى براى دهشت از روز قیامت و دیگرى براى فراق دوستان!)
و در روایت دیگرى از طریق اهل سنت آمده که چون برادرش حسین(ع)سبب گریه آن حضرت را پرسید در پاسخ فرمود:
«یا اخى ما جزعى الا انى ادخل فى امر لم ادخل فى مثله و ارى خلقا من خلق الله لم ار مثلهم قط» (14)
(برادر جان بىتابى من نیست جز براى آنکه در چیزى درآیم که همانندشرا ندیده و داخل نشدهام، و خلقى از خلقهاى خدا را مىبینم که همانندشان را ندیدهام.)
و در حدیث دیگرى است که فرمود:
«انى اقدم على امر عظیم و هول لم اقدم على مثله قط» (15)
و این اشعار را نیز ابن آشوب و دیگران در بىاعتبارى دنیا و زهد در آن از آن حضرت روایت کردهاند:
قل للمقیم بغیر دار اقامة
حان الرحیل فودع الاحبابا
ان الذین لقیتهم و صحبتهم
صاروا جمیعا فى القبور ترابا
(بگو بدانکه رحل اقامتبه سراى ناپایدار افکنده، زمان کوچ نزدیک شد با دوستان وداع کن.آنها که دیدار کردى و همدمشان بودى همگى در گورها به خاک تبدیل شدند.)
یا اهل لذات دنیا لا بقاء لها
ان المقام بظل زائل حمق
(اى لذت طلبان دنیاى ناپایدار براستى که جاى گزیدن در سایه ناپایدار حماقت است. )
لکسرة من خسیس الخبز تشبعنى
و شربة من قراح الماء تکفینى
و طرة من دقیق الثوب تسترنى
حیا و ان مت تکفینى لتکفینى
(براستى که یک تکه نان عادى مرا سیر کند، و یک شربت آب معمولى مرا کفایت کند.و یک قطعه از پارچه نازک در زمان حیات مرا بپوشاند و اگر مردم نیز براى کفنم کفایت کند.)
چنانکه در صفحات قبل خواندید، امام حسن(ع)بارها پیاده به سفر حج رفت که عدد آنها را برخى بیستسفر و برخى بیست و پنجسفر ذکر کردهاند، که از آنجمله حاکم نیشابورى-از دانشمندان اهل سنت-به سندخود از عبد الله بن عبید روایت کرده که گوید:
«لقد حج الحسن بن على خمسا و عشرین حجة ماشیا و ان النجائب لتقاد معه» (16)
(براستى که حسن بن على بیست و پنجسفر پیاده به حج رفت و مرکبهاى راهوار او را بدون سوار همراهش مىکشیدند.)
و نظیر این روایت را بیهقى در سنن کبرى و بیش از ده نفر دیگر از دانشمندان اهل سنت از عبد الله بن عبید روایت کردهاند. (17)
چنانکه در بیش از پنجاه حدیث دیگر از راویان و مؤلفان اهل سنتبه سندشان از محمد بن على و على بن زید بن جذعان به همین مضمون روایاتى نقل شده است. (18)
و در این باره حدیث جالبى نیز در کتابهاى کافى و خرائج و مناقب ابن شهرآشوب (19) از ابى اسامة از امام صادق از پدرانش(ع)روایتشده که متضمن معجزه و کرامتى نیز از آن حضرت مىباشد و آن حدیث این است که فرمود:
حسن بن على(ع)در یکى از این سفرها، از مکه به سوى مدینه حرکت کرد و پیاده مىرفت، و در اثر همان پیادهروى، پاهاى آن حضرت ورم کرد و برخى از همراهان عرض کردند: خوب استسوار شوید تا این ورم بر طرف گردد؟
امام(ع)فرمود: نه، ولى ما هنگامى که به منزلگاه مىرسیم مرد سیاه چهرهاى پیش ما خواهد آمد که با خود روغنى دارد و براى مداواى این ورم خوب است و شما آن روغن را از او بخرید و در خرید با او سختگیرى نکنید(و چانه نزنید).
برخى از همراهان و خدمتکاران عرض کردند: سر راه ما چنین منزلى که کسى بیاید و چنین دارویى بفروشد نیست!؟
فرمود: چرا این منزل سر راه ماست.
و به دنبال این گفتگو چند میل راه رفتند که مرد سیاه چهرهاى پیش روى ایشان در آمد، امام حسن(ع)به خدمتکار خود فرمود: این است آن مرد سیاه(که گفتم)روغن را به قیمتى که مىگوید از او بگیر، و چون نزد او رفت، مرد سیاه گفت: این روغن را براى چه کسى مىخواهى؟
پاسخ داد: براى حسن بن على بن ابیطالب(ع)!
سیاه گفت: مرا نزد او ببر، و چون او را نزد امام(ع)بردند عرض کرد:
«یابن رسول الله انى مولاک لا اخذ ثمنا و لکن ادع الله ان یرزقنى ولدا سویا ذکرا یحبکم اهل البیت فانى خلفت امراتى تمخض»
(اى پسر رسول خدا من از دوستان شمایم که بهایى نخواهم گرفت، ولى از خدا بخواه که مرا فرزند پسرى صحیح و سالم روزى کند که شما خاندان را دوستبدارد، زیرا من که آمدم زنم در حال زاییدن بود.)
امام(ع)فرمود: به خانهات برو که خداى تعالى فرزند پسرى سالم به تو خواهد داد.
مرد سیاه فورا به خانهاش رفت و مشاهده کرد که خداوند پسرى سالم به او عنایت کرده، و آن مرد خوشحال به نزد امام حسن(ع)بازگشته و به آن حضرت دعا کرده و ولادت آن فرزند را اطلاع داد، و امام(ع)نیز روغن را به پاهاى خود مالید و هنوز از آن منزل نرفته بودند که ورم پاهاى آنحضرت برطرف گردید.
درباره سخاوت امام(ع)روایات زیاد و جالبى نقل شده که برخى از آنها را ذیلا خواهید خواند، و در حدیثى آمده که امام حسن(ع)هیچگاه سائلى را رد نکرد و در برابر درخواست او«نه»نگفت، و چون به آن حضرت عرض شد: چگونه است که هیچگاه سائلى را رد نمىکنید؟پاسخ داد: «انى لله سائل و فیه راغب و انا استحیى ان اکون سائلا و ارد سائلا و ان الله تعالى عودنى عادة، عودنى ان یفیض نعمه على، و عودته ان افیض نعمه على الناس، فاخشى ان قطعت العادة ان یمنعنی المادة»!
(من سائل درگاه خدا و راغب در پیشگاه اویم، و من شرم دارم که خود درخواست کننده باشم و سائلى را رد کنم، و خداوند مرا به عادتى معتاد کرده، معتادم کرده که نعمتهاى خود را بر من فرو ریزد، و من نیز در برابر او معتاد شدهام که نعمتش را به مردم بدهم، و ترس آن را دارم که اگر عادتم را ترک کنم اصل آن نعمت را از من دریغ دارد.)
امام(ع)به دنبال این گفتار این دو شعر را نیز انشا فرمود:
«اذا ما اتانى سائل قلت مرحبا
بمن فضله فرض على معجل
و من فضله فضل على کل فاضل
و افضل ایام الفتى حین یسئل» (20)
(هنگامى که سائلى نزد من آید بدو گویم: خوش آمدى اى کسى که فضیلت او بر من فرضى است عاجل.و کسى که فضیلت او برتر استبر هر فاضل، و بهترین روزهاى جوانمرد روزى است که مورد سؤال قرار گیرد، و از او چیزى درخواستشود.)
این هم داستان جالبى است:
ابن کثیر از علماى اهل سنت در البدایة و النهایة روایت کرده که امام(ع)غلام سیاهى را دید که گرده نانى پیش خود نهاده و خودش لقمهاى از آن مىخورد و لقمه دیگرى را به سگى که آنجا بود مىدهد.
امام(ع)که آن منظره را دید بدو فرمود: انگیزه تو در این کار چیست؟
پاسخ داد:
«انى استحیى منه ان آکل و لا اطعمه»(من از او شرم دارم که خود بخورم و به او نخورانم!)
امام(ع)بدو فرمود: از جاى خود برنخیز تا من بیایم!سپس به نزد مولاى آن غلام رفت و او را با آن باغى که در آن زندگى مىکرد از وى خریدارى کرد، آنگاه آن غلام را آزاد کرده و آن باغ را نیز به او بخشید! (21)
ابراهیم بیهقى، یکى از دانشمندان اهل سنت، در کتاب المحاسن و المساوى (22) روایت کرده که مردى نزد امام حسن(ع)آمده و اظهار نیازى کرد، امام(ع)بدو فرمود:
«اذهب فاکتب حاجتک فى رقعة و ارفعها الینا نقضیها لک»(برو و حاجتخود را در نامهاى بنویس و براى ما بفرست ما حاجتت را برمىآوریم!)
آن مرد رفت و حاجتخود را در نامهاى نوشته براى امام(ع)ارسال داشت، و آن حضرت دو برابر آنچه را خواسته بود به او عنایت فرمود.شخصى که در آنجا نشسته بود عرض کرد:
«ما کان اعظم برکة الرقعة علیه یابن رسول الله!»(براستى چه پر برکتبود این نامه براى این مرد اى پسر رسول خدا!)
امام(ع)فرمود:
«برکتها علینا اعظم حین جعلنا للمعروف اهلا، اما علمت ان المعروف ما کان ابتداءا من غیر مسئلة، فاما من اعطیته بعد مسئلة فانما اعطیته بما بذل لک من وجهه»(برکت او زیادتر بود که ما را شایسته این کار خیر و بذل و بخشش قرار داد، مگر ندانستهاى که بخشش و خیر واقعى، آن است که بدون سؤال و درخواستباشد، و اما آنچه را پس از درخواست و مسئلتبدهى که آن را در برابر آبرویش پرداختهاى!)
قندوزى، از نویسندگان اهل سنت، در کتاب ینابیع المودة (23) از حضرت رضا(ع)روایت کرده که امام حسن(ع)به خلاء (24) رفت و لقمه نانى را در آنجا دید، پس آن را برداشت و با چوبى آن را پاک کرد و به بردهاش داد، و چون بیرون آمد آن را از آن برده مطالبه کرد و برده گفت:
«اکلتها یا مولاى»؟
(اى آقاى من، من آن را خوردم!)
امام(ع)به او فرمود:
«انتحر لوجه الله»!
(تو در راه خدا آزادى!)
آنگاه فرمود: از جدم رسول خدا(ص)شنیدم که مىفرمود:
«من وجد لقمة فمسحها او غسلها ثم اکلها اعتقه الله تعالى من النار، فلا اکون ان استعبد رجلا اعتقه الله عز و جل من النار».
(کسى که لقمهاى را افتاده ببیند و آن را پاک کرده یا بشوید و بخورد، خداى تعالى او را از آتش دوزخ آزاد کند، و من چنان نیستم که مردى را که خداى عز و جل از آتش دوزخ آزاد کرده به بردگى خود گیرم.)
زمخشرى در کتاب ربیع الابرار از انس بن مالک روایت کرده که گوید: من در دمتحسن بن على(ع)بودم که کنیزکى بیامد و شاخه گلى را به آن حضرت هدیه کرد.
حسن بن على بدو گفت:
«انتحرة لوجه الله»(تو در راه خدا آزادى!)
من که آن ماجرا را دیدم به آن حضرت عرض کردم: کنیزکى شاخه گل بىارزشى به شما هدیه کرد و تو او را آزاد کردى؟
در پاسخ فرمود:
«هکذا ادبنا الله تعالى«اذا حییتم بتحیة فحیوا باحسن منها»و کان احسن منها اعتاقها» (25)
(اینگونه خداى تعالى ما را ادب کرده که فرمود: «وقتى تحیهاى به شما دادند، تحیتى بهتر دهید»و بهتر از آن آزادى اوست.)
از کتاب العدد روایتشده که گفتهاند مردى در حضور امام حسن(ع)ایستاده، گفت:
«یابن امیر المؤمنین بالذى انعم علیک بهذه النعمة التى ما تلیها منه بشفیع منک الیه بل انعاما منه علیک، الا ما انصفتنى من خصمى فانه غشوم ظلوم، لا یوقر الشیخ الکبیر و لا یرحم الطفل الصغیر»!
(اى فرزندان امیر مؤمنان سوگند به آنکه این نعمت را به تو داده که واسطهاى براى آن قرار نداده، بلکه از روى انعامى که بر تو داشته آن را به تو مرحمت فرموده، که حق مرا از دشمن بیدادگر و ستمکارم بگیرى که نه احترام پیران سالمند را نگهدارد و نه بر طفل خردسال رحم کند!)
امام(ع)که تکیه کرده بود، برخاست و سر پا نشست و به آن مرد فرمود: این دشمن تو کیست تا من شرش را از سر تو دور کنم؟
عرض کرد: فقر و ندارى!
امام(ع)سر خود را به زیر انداخت و لختى فکر کرد و سپس سربرداشت و به خدمتکار خود فرمود:
«احضر ما عندک من موجود»؟
(هر چه موجودى دارى حاضر کن!)
خدمتکار رفت و پنجهزار درهم آورد.
امام(ع)فرمود: این پول را به این مرد بده، آنگاه به وى فرمود:
«بحق هذه الاقسام التى اقسمتبها على متى اتاک خصمک جائرا الا ما اتیتنى منه متظلما» (26)
(به حق همین سوگندهایى که مرا بدانها سوگند دادى که هرگاه این دشمنتبراى زورگویى نزد تو آمد حتما براى گرفتن حق خود نزد من آیى!)
محمد بن یوسف زرندى، از دانشمندان اهل سنت، در کتاب نظم درر السمطین روایت کرده که مردى نامهاى به دست امام حسن(ع)داد که در آن حاجتخود را نوشته بود.
امام(ع)بدون آنکه نامه را بخواند بدو فرمود:
«حاجتک مقضیة»!
(حاجتت رواست!)
شخصى عرض کرد: اى فرزند رسول خدا خوب بود نامهاش را مىخواندى و مىدیدى حاجتش چیست و آنگاه بر طبق حاجتش پاسخ مىدادى؟
امام(ع)پاسخى عجیب و خواندنى داد و فرمود:
«اخشى ان یسئلنى الله عن ذل مقامه حتى اقرء رقعته» (27) بیم آن را دارم که خداى تعالى تا بدین مقدار که من نامهاش را مىخوانم از خوارى مقامش مرا مورد موآخذه قرار دهد.)
على بن عیسى اربلى در کشف الغمة و غزالى در کتاب احیاء العلوم و ابن شهر آشوب در مناقب و بستانى در دائرة المعارف خود با مختصر اختلافى از ابو الحسن مدائنى و دیگران روایت کردهاند (28) که امام حسن(ع)و امام حسین(ع)و عبد الله بن جعفر (29) شوهر حضرت زینب(ع))به قصد انجام زیارت حجخانه خدا از مدینه حرکت کردند و چون بار و بنه آنها را از پیش برده بودند، دچار گرسنگى و تشنگى شدیدى شدند و در این خلال به خیمه پیرزنى برخوردند و از او نوشیدنى خواستند!
پیرزن گفت: آب و نوشیدنى در خیمه نیست، ولى در کنار خیمه گوسفندى است که مىتوانید از شیر آن گوسفند استفاده کنید، آن را بدوشید و شیرش را بنوشید!
آنها رفتند و شیر گوسفند را دوشیده و خوردند، و سپس از او خوراکى خواستند.
زن گفت: جز همین گوسفند مالک چیزى نیستم و چیز دیگرى نزد من یافت نمىشود، یکى از شما آن را ذبح کنید تا من براى شما غذایى تهیه کنم؟
در این وقتیکى از آنها برخاست و گوسفند را ذبح کرد و پوستش را کند و آماده طبح نموده و آن زن نیز برخاسته براى ایشان غذایى تهیه کرد و آنها خوردند و لختى بیاسودند تا وقتى که گرماى هوا شکسته شد، برخاسته و آمادهرفتن شدند و به آن زن گفتند:
«یا امة الله نحن نفر من قریش نرید حجبیت الله الحرام فاذا رجعنا سالمین فهلمى الینا لنکافئک على هذا الصنع الجمیل»(اى زن!ما افرادى از قریش هستیم که اراده زیارت حجبیت الله را داریم و چون سالم بازگشتیم، نزد ما بیا تا پاداش این محبت تو را بدهیم!)
آنها رفتند، و چون شوهر آن زن آمد و جریان را شنید، خشمناک شده و او را سرزنش کرده، گفت:
«ویحک تذبحین شاتى لاقوام لا تعرفینهم ثم تقولین: نفر من قریش»؟!
(واى بر تو!گوسفند مرا براى مردمانى که نمىشناسى سر مىبرى، آنگاه به من مىگویى: افرادى از قریش بودند؟!)
این جریان گذشت و پس از مدتى، فقر و نیاز، آن پیرزن و شوهرش را، ناچار به شهر مدینه کشانید و چون سرمایه و کسب و کارى نداشتند به جمعآورى سرگین و پشگل مشغول شده و از این طریق امرار معاش کرده و زندگى خود را مىگذراندند.
در یکى از روزها پیرزن عبورش بر در خانه امام حسن(ع)افتاد و در حالى که امام(ع)بر در خانه بود از آنجا گذشت و چون آن حضرت او را دید شناخت، ولى پیرزن امام را نشناخت.در این وقت امام حسن(ع)به غلامش دستور داد به دنبال آن پیرزن برود و او را به نزد وى بیاورد.
غلام برفت و او را بازگرداند و امام حسن(ع)بدو فرمود: آیا مرا مىشناسى؟
گفت: نه!
فرمود: من همان مهمان تو در فلان روز هستم!
پیرزن گفت: پدر و مادرم بقربانت!
امام حسن(ع)دستور داد هزار گوسفند براى او خریدارى کردند و با هزار دینار پول همه را به او داد، و به دنبال آن نیز وى را به نزد برادرشحسین(ع)فرستاد.
امام حسین(ع)از آن زن پرسید: برادرم حسن چه مقدار بتو داد؟
عرض کرد: هزار گوسفند و هزار دینار!
امام حسین(ع)نیز دستور داد همان مقدار گوسفند و همان مقدار پول به آن پیرزن دادند، و سپس او را به همراه غلام خود به نزد عبد الله بن جعفر فرستاد، و عبد الله از آن پیرزن پرسید:
حسن و حسین(ع)چقدر بتو دادند؟
پاسخ داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دینار!
عبد الله دستور داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دینار به او دادند!و به او گفت: اگر از آغاز به نزد من آمده بودى، من آن دو را به رنج و تعب مىانداختم! (30)
و در کشف الغمه اربلى آمده که گوید:
این قصه در کتابها و داستانهاى ائمه اطهار(ع)مشهور است، و در روایت دیگرى که از طریقى دیگر نقل شده اینگونه است که مرد دیگرى نیز به همراه آنان بود و آن زن در آغاز نزد عبد الله بن جعفر رفت و عبد الله بدو گفت:
«ابدئى بسیدى الحسن و الحسین»(به آقایان من حسن و حسین آغاز کن!)
و چون به نزد امام حسن(ع)رفت آن حضرت یکصد شتر به او داد و امام حسین(ع)نیز یکهزار گوسفند به او عنایت فرمود و چون به نزد عبد الله بن جعفر بازگشت و داستان خود را باز گفت، عبد الله بدو گفت: دو سرور من کار شتر و گوسفند را انجام دادند(و خیال مرا از این بابت آسوده کردند)و سپس دستور داد هزار دینار به او پرداخت کردند...!در اینجا پیرزن به نزد آن مردى که از مردم مدینه بود و در آن سفر همراه آن سه بزرگوار بود رفت، و چون ماجرا را براى آن مرد باز گفت، وى بدان زن گفت:
«انا لا اجارى اولئک الاجواد فى مدى، و لا ابلغ عشر عشیرهم فى الندى، و لکن اعطیک شیئا من دقیق و زبیب...»
(من هرگز به پاى این سخاوتمندان بى بدل در جود نمىرسم و به یک دهم آنها نیز در بخشش نخواهم رسید، ولى مختصرى آرد و کشمش به تو مىدهم!)
و به دنبال این ماجرا آن پیرزن آنها را گرفت و به دیار خود بازگشت. (31)